عشق

از دلتنگيهايم كه چون شبي بي پايان است چه بگويم؟....اي اميد من بيا و جادوي سكوت را بشكن. تو را به آواي باران قسم،با اولين طلوع خورشيد بيا !....

شبانه باغ

شبانه باغ


باغ بر انحنای دلتنگی ش
در دهن دره ای عمیق شکست
کش که آمد شبیه یک گربه
زیر مهتاب ِچرک مرده نشست

در قدمهای خسته ام انگار
لحظه ها ذره ذره می مردند
کرمهایی که لای ذهنم بود
باغ را برگ برگ می خوردند

سطل ابر و سر بریده ماه
بر سرانگشت ِسرو آویزان
خون شب بر ستاره می ماسید
ناله می کرد آسمان ، پنهان


ناگهان قد کشید سایهء باغ
جغد از ترس شیونی سر داد
سایه های درختها مثل
صد حرامی به جان شب افتاد

خنجر سایه ها، هوا مجروح
سوزش زخم-بارش یکریز
روح تبدار باغ شد مثل ِ
قامت استخوانی پاییز

سنگ قبر


بر سنگ قبر من بنويسيد خسته بود
اهل زمين نبود نمازش شكسته بود
برسنگ قبر من بنويسيد شيشه بود
تنها از اين نظر كه سراپا شكسته بود
بر سنگ قبر من بنويسيد پاك بود
چشمان او كه دائماً از اشك شسته بود
بر سنگ قبر من بنويسيد اين درخت
عمري براي هر تيشه و تبر دسته بود
بر سنگ قبر من بنويسيد كل عمر
پشت دري كه باز نمي شد نشسته بود